Sunday, October 10, 2004

خاطرات

بهار سال 79 بود . من و فريدون درخشانی وارد کانتينر کنار گروه رياضی شديم . فريدون
يک ديسکت آورده بود و می خواست از آن پرينت بگيرد . کامپيوتر صاحب مغازه روشن
بود . بعد از چند لحظه يکنفر آمد و مغازه دار را صدا زد . مغازه دار عذر خواهی کرد و از
کانتينر خارج شد و رفت . بعد از مدتی مانيتور روبرو به اسکرين سيور رفت . حدس بزنيد
که چی ديدم ! اسم يکی از دخترهای گروه روی صفحه مانيتور حرکت می کرد
از اينور می رفت و از اونور می آمد . به فريدون گفتم : اونجا رو نگاه کن
فريدون هم که متعجب شده بود گفت : داش رضا، اينا .... ، آره داش رضا اينجوريه
بالاخره يارو اومد و يه دستی به کيبورد زد و تصوير قطع شد، ولی من همچنان به صفحه مانيتور نگاه ميكردم

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

salam amu,ta key bayad biam inja o nafahmam ke sofia akharesh chi shod chera kamelesh nemikoni???

2:52 PM  

Post a Comment

<< Home