Friday, July 14, 2006

مرد آبي پوش


مرد آبي پوش غوطه ور در رویاهای آبی

Friday, March 17, 2006

سالی دیگر

سالی ديگر گذشت با همه خوبی ها و بدی ها و با همه زشتی ها و زيباييها
سالی گذشت با همه فراز و نشيب ها و صعود و فرود ها
سالی گذشت با همه دانشگاه رفتن ها و درسها را پيچاندنها
سالی گذشت با همه شورای امنيت رفتن ها و نرفتن ها
سالی گذشت با هر چيزی که فکرش را بکنی و نکنی
پارسال همين موقعا بود که همه جا نوشته بود : يکسال به ديدارت
نزديک تر شده ايم
اميدوارم سال آينده سالی آرامتر و پربارتر باشد
موفق باشيد

Sunday, January 08, 2006

بدون شرح




Wednesday, January 04, 2006

مسابقه

امروز تصميم گرفتم يک مسابقه ترتيب بدم
آيا ميتونيد بگيد که اين عکس متعلق به کدام هنرمند ايرانی است ؟
جواب خود را می توانيد در کامنتها بنويسيد .
پس فعلا خدا نگهدار

Monday, January 02, 2006

تبریک سال نو


با سلام به دوستان عزيز و عرض تبريک به مناسبت سال نو ميلادی از
امروز کار خود را مجددا آغاز می کنم در طی مدتی که نبودم خيلی ها از
من خواستند که برگردم و ادامه بدم ، از همشون ممنونم و اميدوارم که اين
دفعه بتونم پربارتر از قبل براشون مطلب بنويسم

Tuesday, January 18, 2005

انتقاد از بلاگ اسپات

روزی که من وبلاگ نويسی را آغاز کردم برای انتخاب سرويس دهنده
بلاگ اسپات را انتخاب کردم چون به هرحال خارجی بود و به نظر ميامد
که مشکلات بلاگرهای ايرانی را نداشته باشد ولی متاسفانه گويا اين سرور
هم مشکلات خاص خودش را داره و گاها در هنگام لوگين کردن وارد
داشبورد شخص ديگه ای ميشه و حسابی آدمو کلافه ميکنه. جديدا هم که
بعضی از آی اس پی ها يک حال حسابی به همه دادن و تمام وبلاگها رو
فيلتر کردن که واقعا جالبه و بايد بهشون خسته نباشيد گفت! خلاصه
اندکی پيش تو گفتم غم دل ترسيدم
که دل آزرده شوی ورنه سخن بسيار است

Friday, December 17, 2004

مالنا

اين بار صحبت ازفيلم مالنا است ، شاهکاری از جوزپه تورناتوره
داستان فيلم به قرار زير است:
در سال 1940 روزی که ايتاليا وارد جنگ جهانی می شود دو اتفاق
برای رناتو پسربچه 12 ساله می افتد، او برای اولين بار سوار دوچرخه
می شود و برای اولين بار مالنا را می بيند، يک دختر زيبا و بيرون از
خانه ساکت که با شوهرش نيکو به اين شهر سيسيلی آمده والبته نيکو به
جنگ می رود و او را با نگاههای شهوانی مردها و زبان تيز زنها تنها
می گذارد. در طی سالهای آتی رناتو می بيند که مالنا چه رنجهايي ميکشد
و توان خود را نشان می دهد . سپس تنهايي او، غم او وقتی که خبر مرگ
نيکو را به او می دهند، تاثيرات تهمت در روابط بين او و پدرش، فقر و
تنگدستی او و جستجو برای کار، و در نهايت حقارت او را می بيند.
آيا رناتو جسارت و شجاعت را از مالنا ياد می گيرد؟
اين هم آخرين حرفهای رناتودر مورد مالنا:
زمان گذشت و من زنهای بسياری را دوست داشتم
هنگامی که آنها مرا در آغوش می گرفتند می پرسيدند
که آيا آنها را فراموش نخواهم کرد
می گفتم آری فراموشت خواهم کرد
اما تنها کسی که هيچ وقت او را فراموش نخواهم کرد
کسی بود که هرگز نپرسيد: مالنا

Monday, December 13, 2004

روزهای آخر

امروز بالاخره سمينارم را برگزار کردم و به عبارتی از شرش
خلاص شدم. به اين ترتيب ميتونم از اين به بعد وقت بيشتری را
به اين وبلاگ اختصاص بدم.
به نظر ميرسه که اين روزها آخرين روزهای حضور من در اين
دانشگاه باشه و من بايد بالاخره با اين دانشگاه و گروه خداحافظی
کنم.اتفاقا در چند روز اخير خيلي ها به من ميگن که رضا کم پيدا
شدی ديگه زياد پيدات نيست، من هم ميگم که خب بالاخره بايد به
دانشگاه بدون رضا هم عادت کنيد ديگه !
امسال هم که گروه رياضی در يک اقدام متهورانه تصميم گرفته
دانشجوی دکترا نگيره که درنوع خود اقدام جالبی محسوب ميشه
احتمالا حضرات به اين نتيجه رسيدن که گروه رياضی از نظر
علمی در سطح بسيار بالايي قرارداره و ديگه احتياجی به دانشجوی
دکترا نيست ! به اين ترتيب روز وداع کم کم از راه ميرسه و
ديگه اين صدا در گوشم طنين انداز شده: گودبای امانويل

Wednesday, November 10, 2004

آزمون آ.ت.ت

امسال برای اولين بار در دانشگاه تهران جهت ورود به دوره فوق
ليسانس آزمون آ.ت.ت برگزار شد که در اين آزمون، اساتيد گروه
بايد سوالاتی را به طور شفاهی از پذيرفته شدگان مرحله اول بپرسند
که اين سوالات عمدتا از مباحث تخصصی رشته تحصيلی دانشجويان
می باشد
روز آزمون آ.ت.ت در گروه رياضی من در گروه بودم و با افرادی
که می شناختم در مورد چگونگی سوالات صحبت می کردم . در اين
حين خبر رسيد که يکی از مهم ترين سوالاتی که دو تن از اساتيد محترم
گروه ( که نامشان پيش من محفوظ است) از برخی از دانشجويان دختر
پرسيده اند در رابطه با مجرد يا متاهل بودن آنها بوده است .
به همين خاطر من به دخترانی که به دنبال شوهر مناسبی برای خود
آن هم از نوع استاد می گردند توصيه می کنم که سری به آزمون های
آ.ت.ت گروه رياضی بزنند، ضرر نداره

Saturday, October 30, 2004

در امتداد شب

نمی دونم فيلم در امتداد شب را ديديد يا نه ، فيلم جالبيه اما
من فکر می کنم که کل فيلم يه طرف و اين چند بيت شعر
که در فيلم خوانده ميشه يه طرف
نگاه می کنم نمی بينم
چشم مرا هوای تو پر کرده
گوش می کنم نمی شنوم
گوش مرا صدای تو پر کرده
ای چشم من بدون تو نابينا
ای گوش من بدون تو ناشنوا
با من بمان هميشه بمان با من
با من بمان هميشه بمان با من
نظر شما چيه

Wednesday, October 27, 2004

عشق ممنوعه

چند شب پيش فيلمی ديدم که مرا تحت تاثير قرار داد و حيفم اومد که دربارش
چيزی ننويسم . اسم فيلم لوليتا بود ، لوليتا اسم کتابی از ولاديمير نابوکوف
است که استنلی کوبريک در سال 1962 فيلمی با همين عنوان ساخت و در
سال 1997 آدرين لاين مجددا اين فيلم را ساخت و منطور من هم همين فيلم
جديدتر می باشد
داستان فيلم در مورد يک پروفسور انگليسی است که برای تدريس به امريکا
می رود و در آنجا در خانه زنی به نام شارلوت مستاجر می گردد. اما وقتی
که دختر چهارده ساله شارلوت به نام دولورس را می بيند به شدت شيفته او
می شود و به همين خاطر عليرغم اينکه از شارلوت بدش ميايد با او ازدواج
می کند تا بتواند در نزديکی دولورس که او را لوليتا می نامد باشد . بعد از
مدتی شارلوت در يک سانحه رانندگی کشته می شود و پروفسور هومبرت
خود را با لوليتا تنها می بيند و بقيه ماجرا
عشقی که در بالا به آن اشاره شد يعنی عشق يک آدم بزرگسال به يک بچه
در زمره عشقهايی است که خارجيها از آن به عنوان عشق ممنوعه ياد
می کنند و حتی آن را يک جرم ميدانند چرا که دوست ندارند بچه ها تحت
سو استفاده جنسی بزرگسالان قرار بگيرند
به هر حال اگر فرصتی پيش آمد تماشای اين فيلم را از دست ندهيد

Sunday, October 24, 2004

(2) صوفيا

فردای آنروز حدود ظهر بود که از محل مسابقه که اتفاقا در نزديکی
محل اقامتمان بود به اتاقمان برگشتيم . در هنگام ورود به اتاق مجددا
آن دختر و پسر را ديديم که در راهرو ايستاده بودند . سلام کرديم و
آنها به سمت ما آمدند . پسر دست دراز کرد و با من دست داد و شروع
به صحبت کردن کرد . ابتدا خودش را معرفی کرد که متاسفانه من
اسم او را به خاطر ندارم ! سپس به خاطر سروصدا های ديروز از
من عذرخواهی کرد. به شدت متعجب شده بودم چون فکر نميکردم
که طرف اينقدر آدم مودب و متينی باشد آخه نه به قيافش ميخورد
و نه به رفتار ديروزش . البته بگذريم که او هم مثل من چندان به
زبان انگليسی مسلط نبود
بعدش دختره جلو اومد و با من دست داد . دختر شاد و سرزنده ای
بود ، جوری با آدم حرف ميزد مثل اينکه چند ساله که ميشناسدت
دستم را هم ديگه ول نميکرد به زور درآوردمش . گفت که اسم من
صوفيا است و مدتی است که اينجا زندگی ميکنم . پسره را هم
معرفی کرد و گفت که با تسهيلات ويژه دولت در اينجا زندگی می
کند . يه دفعه در اتاق ما باز شد و چهره رسولی نمايان شد
اومد با يارو دست بده که طرف امتناع کرد و شروع کرد به ارايه
يکسری توضيحات به زبان لهستانی که ما چيزی نفهميديم واو هم
وارد اتاق شد و با رسولي دست داد . تازه فهميديم که منظورش
چيه ، اونا رسم ندارن که يکی بيرون اتاق با يکی داخل اتاق دست
بده ! مردم عجب رسمايی دارن
خلاصه خداحافظی کرديم و وارد اتاقمان شديم
ادامه دارد

Wednesday, October 20, 2004

( 1 ) صوفيا

تابستان 81 ورشو
بعد از گرفتن کليد اتاقمان وارد آسانسور شديم . اتاق ما در
طبقه هشتم بود ، بعد از خروج از آسانسور وارد راهرويی
شديم و با منظره عجيبی روبرو شديم . پسری روی زمين
دراز کشيده بود و دختری بر بالينش نشسته بود . قيافه هر
دو به اروپای شرقی ميخورد ، صورت سفيد موهای حنايی
و چشمان روشن . اول فکر کردِم جديه ، گفتم : مشکلی پيش
آمده ؟
دخترک جواب داد : نه ، نه
آنها ساکنان اتاق بغل دستی بودند که اتفاقا اتاق پرسرو صدايی
بود . آدمهای زيادی به آنجا آمد و رفت داشتند . چند ساعت
بعد از راهرو سروصدای بلندی به پا شد ، صدای جيغ و داد
و .... من و مهدی در را باز کرديم و وارد راهرو شديم که
ببينيم چه خبره ، ديديم که دختر مذکور در راهرو است و دو
پسر که يکی همان پسر مذکور در بالا بود دست او را گرفته
و او را به زور به داخل اتاق می کشيدند . بعد از اينکه او را
به اتاق بردند در اتاق بسته شد و من و مهدی تا چند لحظه در
آنجا ايستاديم و هاج و واج يکديگر را نگاه می کرديم
ادامه دارد

Tuesday, October 19, 2004

سمينار

ديروزباخبر شدم که بالاخره برنامه سمينارهای کارشناسی ارشد
تنظيم شده و آگهی اش روی برد است . رفتم که برنامه را ببينم و
از زمان سمينار خودم باخبر بشم ولی در کمال تعجب ديدم که خبری
از سمينار من نيست . خانم اهرابيان دم در گروه رياضی ايستاده
بود ، رفتم پيشش و گفتم : چرا زمان سمينار من در برنامه مشخص
نشده است ؟
گفت : آخه تو پيش من نيومدی
خندم گرفته بود ، تو دلم گفتم: والله من نميدونستم که برای اين
مساله بايد بيام پيشت
گفتم: خب حالا اومدم
خلاصه بالاخره زمان را تعيين کرديم که فکر کنم بيست و سوم
آذر باشد

Friday, October 15, 2004

خاطرات

تابستان 79
بالاخره در يک روز گرم تابستانی من و فريدون موفق شديم که گذرنامه خود را بگيريم . حدود يک ماهی بود که به خاطر مساله سربازی در ادارات مختلفی همچون وزارت علوم و اداره نظام وظيفه و اداره گذرنامه ولو بوديم و واقعا اذيت شده بوديم . وقتی گذرنامه به دست از اداره گذرنامه خارج شديم فريدون به من گفت : می بينی داش رضا گفتم : چطور مگه ؟ گفت : ببين به خاطر دويست گرم ..... بايد چه سختيهايی راتحمل کنيم ، خنديدم و گفتم : هر که بامش بيش برفش بيشتر