Friday, October 15, 2004

خاطرات

تابستان 79
بالاخره در يک روز گرم تابستانی من و فريدون موفق شديم که گذرنامه خود را بگيريم . حدود يک ماهی بود که به خاطر مساله سربازی در ادارات مختلفی همچون وزارت علوم و اداره نظام وظيفه و اداره گذرنامه ولو بوديم و واقعا اذيت شده بوديم . وقتی گذرنامه به دست از اداره گذرنامه خارج شديم فريدون به من گفت : می بينی داش رضا گفتم : چطور مگه ؟ گفت : ببين به خاطر دويست گرم ..... بايد چه سختيهايی راتحمل کنيم ، خنديدم و گفتم : هر که بامش بيش برفش بيشتر

0 Comments:

Post a Comment

<< Home