Saturday, October 30, 2004

در امتداد شب

نمی دونم فيلم در امتداد شب را ديديد يا نه ، فيلم جالبيه اما
من فکر می کنم که کل فيلم يه طرف و اين چند بيت شعر
که در فيلم خوانده ميشه يه طرف
نگاه می کنم نمی بينم
چشم مرا هوای تو پر کرده
گوش می کنم نمی شنوم
گوش مرا صدای تو پر کرده
ای چشم من بدون تو نابينا
ای گوش من بدون تو ناشنوا
با من بمان هميشه بمان با من
با من بمان هميشه بمان با من
نظر شما چيه

Wednesday, October 27, 2004

عشق ممنوعه

چند شب پيش فيلمی ديدم که مرا تحت تاثير قرار داد و حيفم اومد که دربارش
چيزی ننويسم . اسم فيلم لوليتا بود ، لوليتا اسم کتابی از ولاديمير نابوکوف
است که استنلی کوبريک در سال 1962 فيلمی با همين عنوان ساخت و در
سال 1997 آدرين لاين مجددا اين فيلم را ساخت و منطور من هم همين فيلم
جديدتر می باشد
داستان فيلم در مورد يک پروفسور انگليسی است که برای تدريس به امريکا
می رود و در آنجا در خانه زنی به نام شارلوت مستاجر می گردد. اما وقتی
که دختر چهارده ساله شارلوت به نام دولورس را می بيند به شدت شيفته او
می شود و به همين خاطر عليرغم اينکه از شارلوت بدش ميايد با او ازدواج
می کند تا بتواند در نزديکی دولورس که او را لوليتا می نامد باشد . بعد از
مدتی شارلوت در يک سانحه رانندگی کشته می شود و پروفسور هومبرت
خود را با لوليتا تنها می بيند و بقيه ماجرا
عشقی که در بالا به آن اشاره شد يعنی عشق يک آدم بزرگسال به يک بچه
در زمره عشقهايی است که خارجيها از آن به عنوان عشق ممنوعه ياد
می کنند و حتی آن را يک جرم ميدانند چرا که دوست ندارند بچه ها تحت
سو استفاده جنسی بزرگسالان قرار بگيرند
به هر حال اگر فرصتی پيش آمد تماشای اين فيلم را از دست ندهيد

Sunday, October 24, 2004

(2) صوفيا

فردای آنروز حدود ظهر بود که از محل مسابقه که اتفاقا در نزديکی
محل اقامتمان بود به اتاقمان برگشتيم . در هنگام ورود به اتاق مجددا
آن دختر و پسر را ديديم که در راهرو ايستاده بودند . سلام کرديم و
آنها به سمت ما آمدند . پسر دست دراز کرد و با من دست داد و شروع
به صحبت کردن کرد . ابتدا خودش را معرفی کرد که متاسفانه من
اسم او را به خاطر ندارم ! سپس به خاطر سروصدا های ديروز از
من عذرخواهی کرد. به شدت متعجب شده بودم چون فکر نميکردم
که طرف اينقدر آدم مودب و متينی باشد آخه نه به قيافش ميخورد
و نه به رفتار ديروزش . البته بگذريم که او هم مثل من چندان به
زبان انگليسی مسلط نبود
بعدش دختره جلو اومد و با من دست داد . دختر شاد و سرزنده ای
بود ، جوری با آدم حرف ميزد مثل اينکه چند ساله که ميشناسدت
دستم را هم ديگه ول نميکرد به زور درآوردمش . گفت که اسم من
صوفيا است و مدتی است که اينجا زندگی ميکنم . پسره را هم
معرفی کرد و گفت که با تسهيلات ويژه دولت در اينجا زندگی می
کند . يه دفعه در اتاق ما باز شد و چهره رسولی نمايان شد
اومد با يارو دست بده که طرف امتناع کرد و شروع کرد به ارايه
يکسری توضيحات به زبان لهستانی که ما چيزی نفهميديم واو هم
وارد اتاق شد و با رسولي دست داد . تازه فهميديم که منظورش
چيه ، اونا رسم ندارن که يکی بيرون اتاق با يکی داخل اتاق دست
بده ! مردم عجب رسمايی دارن
خلاصه خداحافظی کرديم و وارد اتاقمان شديم
ادامه دارد

Wednesday, October 20, 2004

( 1 ) صوفيا

تابستان 81 ورشو
بعد از گرفتن کليد اتاقمان وارد آسانسور شديم . اتاق ما در
طبقه هشتم بود ، بعد از خروج از آسانسور وارد راهرويی
شديم و با منظره عجيبی روبرو شديم . پسری روی زمين
دراز کشيده بود و دختری بر بالينش نشسته بود . قيافه هر
دو به اروپای شرقی ميخورد ، صورت سفيد موهای حنايی
و چشمان روشن . اول فکر کردِم جديه ، گفتم : مشکلی پيش
آمده ؟
دخترک جواب داد : نه ، نه
آنها ساکنان اتاق بغل دستی بودند که اتفاقا اتاق پرسرو صدايی
بود . آدمهای زيادی به آنجا آمد و رفت داشتند . چند ساعت
بعد از راهرو سروصدای بلندی به پا شد ، صدای جيغ و داد
و .... من و مهدی در را باز کرديم و وارد راهرو شديم که
ببينيم چه خبره ، ديديم که دختر مذکور در راهرو است و دو
پسر که يکی همان پسر مذکور در بالا بود دست او را گرفته
و او را به زور به داخل اتاق می کشيدند . بعد از اينکه او را
به اتاق بردند در اتاق بسته شد و من و مهدی تا چند لحظه در
آنجا ايستاديم و هاج و واج يکديگر را نگاه می کرديم
ادامه دارد

Tuesday, October 19, 2004

سمينار

ديروزباخبر شدم که بالاخره برنامه سمينارهای کارشناسی ارشد
تنظيم شده و آگهی اش روی برد است . رفتم که برنامه را ببينم و
از زمان سمينار خودم باخبر بشم ولی در کمال تعجب ديدم که خبری
از سمينار من نيست . خانم اهرابيان دم در گروه رياضی ايستاده
بود ، رفتم پيشش و گفتم : چرا زمان سمينار من در برنامه مشخص
نشده است ؟
گفت : آخه تو پيش من نيومدی
خندم گرفته بود ، تو دلم گفتم: والله من نميدونستم که برای اين
مساله بايد بيام پيشت
گفتم: خب حالا اومدم
خلاصه بالاخره زمان را تعيين کرديم که فکر کنم بيست و سوم
آذر باشد

Friday, October 15, 2004

خاطرات

تابستان 79
بالاخره در يک روز گرم تابستانی من و فريدون موفق شديم که گذرنامه خود را بگيريم . حدود يک ماهی بود که به خاطر مساله سربازی در ادارات مختلفی همچون وزارت علوم و اداره نظام وظيفه و اداره گذرنامه ولو بوديم و واقعا اذيت شده بوديم . وقتی گذرنامه به دست از اداره گذرنامه خارج شديم فريدون به من گفت : می بينی داش رضا گفتم : چطور مگه ؟ گفت : ببين به خاطر دويست گرم ..... بايد چه سختيهايی راتحمل کنيم ، خنديدم و گفتم : هر که بامش بيش برفش بيشتر

Thursday, October 14, 2004

رياضيدان عاشق

بعضی ها ميگن رياضيدانها و کلا کسايی که رياضی ميخونن، آدمهای خشکی
هستند که از عشق و احساس سر در نمی آورند . حالا سوالی که من دارم اينه
که آيا اون کسايی که رياضی را به عنوان رشته تحصيلی انتخاب کردن، اگه
عاشق رياضی نبودن، باز هم حاضر می شدن که رياضی را انتخاب کنند ؟
حالا بازهم بگيد رياضيدانها فاقد احساسند

Wednesday, October 13, 2004

خاطرات

تابستان 81
قيافش شبيه اروپايی ها نبود ، بيشتر شبيه ايرانی ها بود . خيلی دوست داشتم که بدونم کجاييه ! ولی فرصتی برای صحبت کردن بدست نمی آوردم تا اينکه بالاخره يه روز تو آسانسور ديدمش طبق معمول دو تا پسر اونو اسکورت می کردند ! ازش پرسيدم که کجايی هستی ( البته به انگليسی ) . جواب داد : چايپروس اولش نفهميدم که منظورش چيه ولی بعد از چند ثانيه يادم افتاد که منظورش قبرس است . زير لب گفتم : مرسي قبرس ! البته اونا متوجه معنای حرف من نشدند ؛ سری تکان دادند و از آسانسور خارج شدند

Monday, October 11, 2004

معين

چرا معين را دوست دارم؟
به تشبيه های زير دقت کنيد ؛
تو اون ابر بلندی که دستات شفای شوره زاره
تو اون ساحل دوری که هر موج به تو سجده مياره
تو فصل سبز عشقی که هر گل بهارو از تو داره
اگه نوازش تو نباشه گل گلخونه خاره
تو آخرين کلامی که شاعر تو هر غزل مياره
بدون تو خدا هم تو شعراش ديگه غزل نداره
بمون که شوکت عشق بمونه که قصه گوی عشقی
نگو که حرمت عشق شکسته که آبروی عشقی

Sunday, October 10, 2004

خاطرات

بهار سال 79 بود . من و فريدون درخشانی وارد کانتينر کنار گروه رياضی شديم . فريدون
يک ديسکت آورده بود و می خواست از آن پرينت بگيرد . کامپيوتر صاحب مغازه روشن
بود . بعد از چند لحظه يکنفر آمد و مغازه دار را صدا زد . مغازه دار عذر خواهی کرد و از
کانتينر خارج شد و رفت . بعد از مدتی مانيتور روبرو به اسکرين سيور رفت . حدس بزنيد
که چی ديدم ! اسم يکی از دخترهای گروه روی صفحه مانيتور حرکت می کرد
از اينور می رفت و از اونور می آمد . به فريدون گفتم : اونجا رو نگاه کن
فريدون هم که متعجب شده بود گفت : داش رضا، اينا .... ، آره داش رضا اينجوريه
بالاخره يارو اومد و يه دستی به کيبورد زد و تصوير قطع شد، ولی من همچنان به صفحه مانيتور نگاه ميكردم

Thursday, October 07, 2004

من کيستم؟

بعضی ها به من ميگن دکتر ( البته بگذريم که من آمپول زن هم نيستم چه رسد به دکتر). بعضی ها بهم ميگن عمو رضا و معتقدند که من عموی گروه رياضی هستم . بعضی از بچه های رياضی به من ميگن خيانتکار چونکه در انتخابات استاد محبوب به خانم اهرابيان رای دادم . حتی بعضی ها اعتقاد دارند که من با ارواح و اجنه ! هم درارتباط هستم . بعضی ها به من ميگن پس تو کی درس ميخونی؟ خلاصه هر کس يه نظری داره و من آخرشم نفهميدم که بالاخره کی هستم . البته من همشونو دوست دارم و بهشون احترام ميذارم

Wednesday, October 06, 2004

شروع دفترچه

بالاخره بعد از تعلل و تاخير فراوان و به توصيه بعضی از دوستان تصميم گرفتم که اين وبلاگ
را تاسيس کنم و برخی از مطالب شخصی وتفکرات ! و ناگفته هايم را در اينجا بنويسم . اميدوارم
که بتوانيد در لابلای اين مطالب چيز بدرد بخوری ! پيدا کنيد