Friday, December 17, 2004

مالنا

اين بار صحبت ازفيلم مالنا است ، شاهکاری از جوزپه تورناتوره
داستان فيلم به قرار زير است:
در سال 1940 روزی که ايتاليا وارد جنگ جهانی می شود دو اتفاق
برای رناتو پسربچه 12 ساله می افتد، او برای اولين بار سوار دوچرخه
می شود و برای اولين بار مالنا را می بيند، يک دختر زيبا و بيرون از
خانه ساکت که با شوهرش نيکو به اين شهر سيسيلی آمده والبته نيکو به
جنگ می رود و او را با نگاههای شهوانی مردها و زبان تيز زنها تنها
می گذارد. در طی سالهای آتی رناتو می بيند که مالنا چه رنجهايي ميکشد
و توان خود را نشان می دهد . سپس تنهايي او، غم او وقتی که خبر مرگ
نيکو را به او می دهند، تاثيرات تهمت در روابط بين او و پدرش، فقر و
تنگدستی او و جستجو برای کار، و در نهايت حقارت او را می بيند.
آيا رناتو جسارت و شجاعت را از مالنا ياد می گيرد؟
اين هم آخرين حرفهای رناتودر مورد مالنا:
زمان گذشت و من زنهای بسياری را دوست داشتم
هنگامی که آنها مرا در آغوش می گرفتند می پرسيدند
که آيا آنها را فراموش نخواهم کرد
می گفتم آری فراموشت خواهم کرد
اما تنها کسی که هيچ وقت او را فراموش نخواهم کرد
کسی بود که هرگز نپرسيد: مالنا

Monday, December 13, 2004

روزهای آخر

امروز بالاخره سمينارم را برگزار کردم و به عبارتی از شرش
خلاص شدم. به اين ترتيب ميتونم از اين به بعد وقت بيشتری را
به اين وبلاگ اختصاص بدم.
به نظر ميرسه که اين روزها آخرين روزهای حضور من در اين
دانشگاه باشه و من بايد بالاخره با اين دانشگاه و گروه خداحافظی
کنم.اتفاقا در چند روز اخير خيلي ها به من ميگن که رضا کم پيدا
شدی ديگه زياد پيدات نيست، من هم ميگم که خب بالاخره بايد به
دانشگاه بدون رضا هم عادت کنيد ديگه !
امسال هم که گروه رياضی در يک اقدام متهورانه تصميم گرفته
دانشجوی دکترا نگيره که درنوع خود اقدام جالبی محسوب ميشه
احتمالا حضرات به اين نتيجه رسيدن که گروه رياضی از نظر
علمی در سطح بسيار بالايي قرارداره و ديگه احتياجی به دانشجوی
دکترا نيست ! به اين ترتيب روز وداع کم کم از راه ميرسه و
ديگه اين صدا در گوشم طنين انداز شده: گودبای امانويل