Sunday, October 24, 2004

(2) صوفيا

فردای آنروز حدود ظهر بود که از محل مسابقه که اتفاقا در نزديکی
محل اقامتمان بود به اتاقمان برگشتيم . در هنگام ورود به اتاق مجددا
آن دختر و پسر را ديديم که در راهرو ايستاده بودند . سلام کرديم و
آنها به سمت ما آمدند . پسر دست دراز کرد و با من دست داد و شروع
به صحبت کردن کرد . ابتدا خودش را معرفی کرد که متاسفانه من
اسم او را به خاطر ندارم ! سپس به خاطر سروصدا های ديروز از
من عذرخواهی کرد. به شدت متعجب شده بودم چون فکر نميکردم
که طرف اينقدر آدم مودب و متينی باشد آخه نه به قيافش ميخورد
و نه به رفتار ديروزش . البته بگذريم که او هم مثل من چندان به
زبان انگليسی مسلط نبود
بعدش دختره جلو اومد و با من دست داد . دختر شاد و سرزنده ای
بود ، جوری با آدم حرف ميزد مثل اينکه چند ساله که ميشناسدت
دستم را هم ديگه ول نميکرد به زور درآوردمش . گفت که اسم من
صوفيا است و مدتی است که اينجا زندگی ميکنم . پسره را هم
معرفی کرد و گفت که با تسهيلات ويژه دولت در اينجا زندگی می
کند . يه دفعه در اتاق ما باز شد و چهره رسولی نمايان شد
اومد با يارو دست بده که طرف امتناع کرد و شروع کرد به ارايه
يکسری توضيحات به زبان لهستانی که ما چيزی نفهميديم واو هم
وارد اتاق شد و با رسولي دست داد . تازه فهميديم که منظورش
چيه ، اونا رسم ندارن که يکی بيرون اتاق با يکی داخل اتاق دست
بده ! مردم عجب رسمايی دارن
خلاصه خداحافظی کرديم و وارد اتاقمان شديم
ادامه دارد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home